به گزارش رکنا، طاقت ندارم، معتاد می بینم اعصابم به هم می ریزد. دوست دارم بروم و با خواهش و التماس بگویم دور مواد لعنتی خط بکشید که آدم بیچاره می کند.
طاقت دیدن گریه بچه هم ندارم؛ دلم می خواهد بترکد.
یک روز در پیاده رو زنی بچه اش را کتک می زد. حرصم در آمده بود، جلو رفتم؛ ترسیده بود.
فکر می کرد می خواهم بچه اش را بدزدم. زانو زدم و گریه افتادم.
گفتم خواهش می کنم بچه را کتک نزنید. تعجب کرده بود، با غیظ گفت برو دنبال کارت دیوانه ی مفنگی.
از شما چه پنهان من زخم خورده بیمهری روزگار هستم دوست ندارم هیچ بچهای به سرنوشتم دچار شود. بچه که بودم بارها و بارها شنیدم مادرم میگفت سر و گوش پدرم میجنبد؛ نمیفهمیدم معنی این حرف چیست.
سر لج و لجبازی هرچه پول دستش میآمد خرج میکرد و میگفت اجازه نمیدهد شلوار پدرم دوتا بشود.
نمیدانم چه شد یک روز دعوای شان بالا گرفت. جدا شدند، من ماندم با بار سنگین غمی که روی سینهام نشست.
چند وقتی با مادرم خانه پدربزرگم بودیم. مادرم ازدواج کرد، مجبور شدم خانه پدرم برگردم. او هم ازدواج کرده بود.
نامادریم تا جایی میتوانست اذیتم میکرد.
کتکم میزد، صدایم در میآمد دمار از روزگارم در میآورد.
دو سه سالی گذشت طاقتم طاق شده بود فرار کردم و خانه مادرم رفتم آنجا اوضاع خیلی بیریخت بود باورم نمی کردم مادرم معتاد شده باشد.
شوهرش مثل برج زهرمار بود و از خانه بیرونم کرد.
خانه پدرم برگشتم. از آن به بعد نامادریم هرچه کتکم میزد و عذابم میداد تحمل میکردم فقط راضی بودم که در آن خانه باشم و سرگردان نشوم.
شب ها کابوس میدیدم و روزها از سایه خودم میترسیدم.
چارهای نداشتم.
واقعاً چارهای نبود، نفهمیدم چطور بزرگ شدم.
قد کشیدم ولی عقلم اندازه یک بچه کار میکرد.
راه خطا رفتم و چیزی شدم که امروز میبینید.
به اتهام سرقت دستگیرم کرده اند.
به خودم قول دادم ترک
اعتیاد کنم.
پدر و مادرم خیری از زندگیشان ندیدند.
هر دویشان اشتباه کردند.
بعد از مرگ پدرم هر کاری از دستم برمیآمد برای نامادری ام انجام دادم.
دل شکسته بود و نمیخواستم مثل روزهایی که تنها مانده بودم و احساس بیپناهی میکردم احساس کند کسی ندارد.
آدم اگر فکرش را کار بیندازد هیچ وقت دچار بدبختی و گرفتاری نمیشود الان هم باید گذشته را جبران کنم.
غلامرضا تدینی راد
نظرات و دیدگاهها
هیچ نظری برای این خبر ارسال نشده است؛
شما نفر اول باشید.